پاییز ۱۴۰۲، قبل از اینکه سرما خودش رو جدی بگیره، ما تصمیم گرفتیم از طبیعت، رنگ و حال خوبش رو قرض بگیریم. یک روز پاییزی در چهارباغ، جایی که برگها زیر قدمهامون خشخش میکردن و خندهها توی هوا پخش میشدن.
توی اون ایونت پاییزی، بیشتر از هر چیز دنبال فرصت بودیم—فرصت با هم بودن، فارغ از جلسات و ددلاینها. توی فضای باز و دلانگیز چهارباغ، جمع شدیم، صبحونهای سبک و خوشمزه خوردیم، و بعدش بازیها شروع شد: پینگپنگ، والیبال، بوردگیمها، و کلی شوخی و شیطنت بین بچهها.
اون روز قراری برای رقابت نبود؛ قراری برای ارتباط بود. برای اینکه بیشتر همدیگه رو بشناسیم، باهم گپ بزنیم، و بفهمیم پشت هر نقش سازمانی، یه آدم با داستان خودش نشسته.
در پایان هم با یک دورهمی گرم در کافهی محوطه، با چای داغ و موسیقی ملایم، روزمون رو جمع کردیم—با قلبهایی پر از انرژی، ذهنهایی بازتر، و تیمی که کمی به هم نزدیکتر شده بود.
چهارباغ در پاییز ۱۴۰۲ برای ما یادآور این بود که روابط انسانی، همون جایی ساخته میشن که کار متوقف میشه و زندگی شروع میشه.